«قطعهای از بهشت»، رفتن به جنگ نابالغی
۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبهرادیو صدای آلمان در سلسله "یک آفرینشگر، دو دیدگاه" به معرفی تعدادی چند از شاعران و نویسندگان معاصر افغانستان می پردازد. این برنامه به کوشش نعمت حسینی، نویسنده و پژوهشگر افغان تهیه می گردد. در این سلسله کوشش می شود تا کوتاه به زندگی آفرینشگران پرداخته شده و آثار آنها توسط دو منتقد بررسی شود. البته رادیو صدای آلمان پذیرای نقد و نظر سایر منتقدین نیز می باشد.
قطعهی اول
از هشت داستان چاپ شده در «قطعهای از بهشت» به سه داستان اول آن، یعنی «دوچرخه»، «عریضهنویس پیر» و «دیوژن» کاری ندارم که کارک هایي اند در حد مشق ـ نگاریِ جوان دانشجویي که هنوز رشتهی تخصصی خودش را انتخاب نکرده باشد و بخواهد طبع آزمایی کند. بود آنها برای نویسندهاعتباری نمیآورد و نبودشان از شأن ادبی او نمیکاهد. اما برای ناقدی که یحتمل بخواهد روزی، سیرکاری این نویسنده را پیبگیرد، البته خالی از فایده نیست و من اینک آن ناقد محتمل که در پی آن کند و کاوهای مفصل باشد، نیستم.
قطعهی دوم
«امانوئل کانت» در جایی گفته است که «روشنگری به در آمدن آدمی است از نابالغی خودکردهاش. نابالغی یعنی ناتوانی در بکار بردن فهم خود، بدون راهنمایی دیگری. نابالغی هنگامی خودکرده است که علت آن، نه کاستی فهم، بلکه کاستی عزم و دلیری در به کاربردن فهم خویش، بدون رهنمون دیگری باشد».
علی پیام در داستانهای این مجموعه به جنگ این نابالغی رفته و اگر بخواهم یک تم غالب برای داستانهای این کتاب پیدا کنیم همین است. او در مضمون، یکی از بیپرواترین و حتی گستاخترین منتقدان سنت بوده و در سه گانههای «باغ»، «قطعهی از بهشت» و «مکان مقدس» ضربههای مهلکی را بر پیکر این درخت ستبر و کهنسال وارد آورده است. آنچنان که او، ساده و بی هیاهو به تخفیف و تشریح بخشی از «نابالغی» آدمیان مسکون در این گوشهای از زمین نشسته، تا کنون هیچ روشنفکری از این دیار ننشسته است.
زمینهی داستانهای ایشان روستا است و روستا نماد سنت است چنانکه شهر میتواند نماد مدرنیته باشد. در هرکدام از این داستانها بخشی از این روستای نمادین توصیف میشود. مخاطب، اولین بار در داستان باغ، فضای کلی این روستا و طرز تفکر مردمش را می بیند. درونمایه اصلی در داستان باغ غلبه بر ترس از «تابوی نیاندیشيدن» است همان نابالغیاي که کانت از آن سخن میگفت «از دروازه تا انتهای کوچه نگاه کرد و نگاهش در پای دیوار باغ متوقف شد و ماند. جرأت نکرد که از پای باغ به بالاتر نگاه کند» نگاه یعنی جرأت اندیشیدن و نگاه مردم این روستا فقط تا دیوارهای باغ است و فراتر از آن ممنوع است «و سرش را از درز دروازهپس برد. هردم دیوار باغ به نظرش شیء مرموزی میرسید که در آن انتهای کوچه ایستاده است» وقتی نگاه عینی و خرد مدار را از چیزی دریغ کردیم مجبوریم به تخیلات و اوهام پناه ببریم «باغی که با دیوارها و پخسههای فروریخته، ترکخورده و باران زده و دروازه چوبی کرم خورده در آبادی موجودی بسیار وهمناک و شیئی بسیار تسخیر ناپذیری است» و اوهام مرز نمیشناسد و تا بی نهایت میتواند گسترده شود؛ چنانکه اوهام مردمان این روستا گسترده است و اوهام پدر و مادر سلمان. در این میان جوانی که می تواند همین نویسندهی خودمان باشد میخواهد بر این نابالغی خودخواسته غلبه کند. او میخواهد جسارت بورزد و بر ترسهایي که از کودکی به او تلیقن شده و تمام وجود او را فراگرفته فایق آید: «همینطوری، سالیان سال، سلمان سر در بین دو بازوانش گور بوده و از کوچه گذشته. آمده گذشته وآمده حتی جرأت نکرده که دست به پخسهی باغ بزند. طبق عادت همیشگی سر خود را خم گرفته که نشود یک وقتی چشمش به دیوار افتد و یا حتی فکر اینکه در ته باغ چیست در ذهنش خطور کند».
در داستان «قطعهای از بهشت» دامنهای آن اوهام و خیالها را پیمیگیرم و با لایههاي دیگری از این روستای مانده در چنگال سنت آشنا میشویم. « "نازل" نام کتابیاش ناظر بود و مردم از ریز و کلان نازلش میگفتند. چون به مردم گفته بوده ـ یک روزی گفته بوده ـ که در خوابش کربلایی شده و در عالم خواب به زیارت کربلا رفته، بدین خاطر نازل کربلایی شده و در بین مردم و دیار و اطراف برای خودش آوازه و شهرت داشت.» در این ابرده قصه ما، به همین راحتی هویت آدمها شکل میگیرند و نامها و عنوانها تثبیت میشوند و بر پایهی این عناوین امتیازات مادی و معنوی تقسیم میگردد. ممکن است منتقدی بگوید (محمد جواد خاوری، دنیای رازآلود پیام، خط سوم، شماره5و6) که واقعیتمانندی این داستان ضعیف است. اما اتفاقا این یکی از قوتهای داستان است. این ضعف در روابط علتومعلولی ماجراهای داستان، از متن زندگی مردمان آن بر میخیزد. جز با این اغراق هنری نمیتوان به متن واقعیت موجود رخنه کرد. اگر اندکی از این اغراق بکاهیم، میشود خود واقعیت و در این صورت اصلا توجه کسی را به خود جلب نمیکند. مردم آن را طبیعی میپندارند و جنبه مضحک و کاریکاتوری آن از دیدههای معتاد پنهان میماند. وقتی گروهی راحت قبول کند که کسی در خواب میتواند کربلایی شود چرا در قبول کردن پلههای بعد ی آن تردید باید کرد. این مردم به سادگی میپذیرند که این آدم میتواند در خواب همانطوری که کربلایی شده بهشتی هم بشود و حتی مقام خودش را نیز تماشا کند و زمینی از آن خود نیز داشته باشد. استاد مصطفی ملکیان در یکی از سخنرانیهایش (روشنفکری و دیانت) رسالت روشنفکران را درمان خوابگردیهای جوامع دانسته بود. از نظر ایشان خوابگردی به آن دسته از تفکرات آدمها برمیگردد که رفتارهای آدمها از سر دلیل و تأمل نیست صرف عمل است. به استناد به گفتهی ایشان میتوان در جوامع سنتی نوعی از تفکر را شناسایی کرد و نام آن را «تفکر خواب بنیاد» گذاشت. یعنی حجیت بخشیدن به خواب به عنوان یکی از منابع شناخت. این یک اغراق شاعرانه نیست و از ضعف طرح داستانی آقای پیام نیز ناشی نمیشود بلکه یک واقعیت است و اگر در اطراف مان نگاه کنیم میبینیم که مبنای بسیاری از اعمال و باورهای ما را همین تفکر تشکیل می دهد.
در داستان سوم یعنی «مکان مقدس» روی دیگر همین تفکر خواب بنیاد را میبینیم؛ منتها جنبه عینیتر و دنیایی آن. اگر نازل کربلایی در خواب صاحب زمینهای بهشتی شده و آن را میفروشد چرا ضامن نتواند یکی از بهشتیان را در خواب ببیند. اگر او مردم را اندکی دورتر حواله می دهد چرا ضامن نتواند برای مردم در کنار خانهشان کنسولگریی برای دادن ویزای بهشت آماده نکند. «سر صبح در آبادی آوازه انداخت که دیشب خواب دیده که بالای تپه زیارتگاهی است. شبِ شب رفته است و برای اینکه کار خیری کرده باشد آنجا گنبد و بارگاه درست کرده است. و بعد اولین گوسفند را خودش آورد، آفتاب گرم، روی قبر سگ زرد خون کرد و سپس لش گوسفند را همانجا خیرات کرد...»
قطعهسوم
این قرائت خوشبینانهاز مضمون این داستانها بود و میتوان قرائتهای افراطيای هم از آنها داشت اما از آنجا که مدتهاست تفکر خلاق در مملکت ما تعطیل است و نقد ادبی نیز رواج ندارد و کسی داستان نمی خواند و اگر بخواند زبان داستان نمیداند چیست، کسی نه به این خوانش معتدل من میپردازد و نه به آن خوانش های افراطی راه میبرد. وقتی نقد ادبی در جامعهای رواج و اعتبار نداشته باشد در حق سه طایفه ستم میشود؛ نخست در حق نویسنده؛ چون سبک و صدایش خفه میماند و مقام و موقعیت درخور خودش را پیدا نمیکند، دوم در حق خواننده که ذوقش تباه میشود و فرصتش هدر می رود و سرانجام ستم کلانتر متوجه ادبیات است که در جا میزند و راه به جایی نمیبرد. در نبود نقد ادبی غث و ثمین در دل هم میلولند و فضای آشفته، قدرت تمییز خوب و بد را از میان میبرد. تجربهها تکرار میشوند و کارهای مشابه، راه را بر تکامل و پیشرفت می بندند و فرصت بسیاری از خوانندگان نا آشنا هدر میرود تا این فضا عوض شود، نویسنده بیچاره در بیغوله فراموشی از خاطرهها رفته است. و متأسفانه در کشور ما حال و روز چنین است. نقد ادبی نه رواج لازم را دارد و نه اعتبار در خور را. این است که نویسندگان و شاعران ما جفاکشترین قشر مردم ما هستند.
قطعه چهارم
«علی پیام» از جمله کسانی است که «ادبیات اقلیمی» یا «بومینگاری» ما را از مرحلهی سطحی و کلیشهای ارباب بازی و رعیتنوازیِ رایج در رئالیسم کارگری نجات داده است. و آن را چندین پله فراتر نشانده است. آنچه او در قطعهای از بهشت تجربه کرده؛ از نظر سبک ادبی به مدرنیسم نمادگرا نزدیک است و از نظر روایت به فضای رئالیسم جادویی و سوررئال میماند. یکی از ابداعات سبکی او در این داستانها «پازلنگاری» یا «اپیزود نگاری» است. این تکنیک البته بعدها توسط دوستان دیگر در داستان نویسی افغانستان ادامه و تکامل یافت و یکی از کسانی که با توجه به سبک و شیوهی خود آقای پیام آن را گسترش داد؛ دوست مشترک من و آقای پیام؛ استاد محمد جواد خاوری است که در مجموعه داستان «گل سرخ دلافگار» آن را در شکل منسجمتر ارایه داده است. و دوست مشترک دیگرمان محمد حسین محمدی دو داستان بلند خودش، «تو هیچ گپ نزن» و «ناشاد» را در این شیوه آزموده است. در این شیوه هرکدام از داستانها استقلال خودشان را دارند اما در «زمینه»، «فضا» و «کاراکترها» اشتراک دارند و نویسنده از بدنهی داستان قبلی داستان بعدی اش را جدا میکند. چنانکه گفتم پیام در این تکنیک در حوزه نویسندگان افغانی پیشگام بوده است. از این هشت داستان که در مجموعهی قطعهای از بهشت گرد آمده فقط زمینه و فضای داستانهای دوچرخه و دیوژن و عریضه نویس پیر متفاوت است اما باقی داستانها در یک ده فرضی اتفاق میافتد و کارکترها همانهایی هستند که در هر داستانی به یکی یا دوتای از آنها مجال هنرنمایی داده میشود.
پیام داستاننویس فطری است او به خیالش خوب فرصت جولان میدهد و این مزیت داستانهای اوست. در دنیای داستانهای پیام مرز واقعیت و خیال بسیار باریک است و یا اصلا میان شان مرزی وجود ندارد. و جالب این که این خصوصیت، چنانکه گفتم با منطق داستانهای ایشان میخواند. منطق داستانهای ایشان منطق دنیای مدرن نیست که بتوان از آن مطالبه علت و دلیل کرد. منطق سنت است و جالب این که عنصر زمان و نمادهایی که زمان را نیز نشان بدهد در این داستانها گم است. در این داستان منطق افسانه حاکم است. در افسانهها زمان کشته میشود برای همین است که پیام در اول داستان قطعهای از بهشت مینویسد: « "نازل" نام کتابیاش ناظر بود و مردم از ریز و کلان نازلش میگفتند. چون به مردم گفته بوده ـ یک روزی گفته بوده ـ که در خوابش کربلایی شده.» این جمله یک روزی گفته بود همان منطق بی زمان افسانه است. یا در داستان دال وقتی ایشان مینویسد:« به خیالش به آرزوهای دیرینهاش رسید. از آن سالها، او و... سالیان پیش که خوب هم یادش نمانده بود و همیشه سال دقیانوس میگفت، آرزو کرده بود که یک گاو داشته باشد» در ذهنیت مردم این روستا تقویم و ساعت معنی درستی ندارد. همین گونه است حکایت مکان. باز در همین داستان آورده است: «این گاو را از ملمهای؟؟ دور، عینم از سراندیل آوردهام. آوردهام که برای دال بفروشمش. من میدانم که دال قدر گاو را میداند». وقتی قهرمان قصه ما هنوز باور دارد که «این زمین را که میبینید، با همهی این سنگینی، بر روی شاخ گاو استوار است، هر وقت که سر خود را شور بدهد زلزله پیش میآید» چرا باور نکند که این گاو از سراندیل آمده است. منطق روستا و سنت به منطق افسانه نزدیک است و در منطق افسانه زمان و مکان اهمیت درجه دو دارند.
قطعهی پنجم
از همهی اینها که بگذریم، علی پیام هم در پرداخت و هم نثر، شلختگیهایي دارد که هدف این نقد پرداختن به آنها نیست. نثر ایشان اگر از شّر بعضی سهلانگاریها و اهمالها بدر آید نثر کارآمدی است. نثری است که به کار داستان میآید و تودل برو است. خیلی راحت کلمات ادبی و گفتاری باهم میآمیزند و تکیه کلامها و هنجارهای بیان عامه خیلی شیرین به مدد بیان مفهوم و فضای داستان میرسند. اما گاهی برخوردهای عامیانه با زبان میکند که جالب نیست. با دادن چند نمونهاز این برخوردها کار این نقد را به پایان میبریم. نمونهها همگی از داستان باغ انتخاب شده است.
«تصمیم گرفت راست برود و در گوشهی دامان مادر پنا ببردش و چنگ به پیچهی مادر بزندش، یا برود و روی بازوان استخوانی پدرش اشک بریزد تا کمی آرام شود.»
«مستقيم آمد وسط پیشانی سلمان را بوسید»
«سلمان رأسا طرف آبادی رفت و گم شد»
«مادر کاغذها را وسط گودالی ریخت و پدر خاک پاش داد و پسان که مطمئن شدند کاغذها در ته خاک پنهان شده است ...»
«خلاصه عین فنر چرخید آن قدر چرخید که عین فنر..»
«مردم آبادی یک کلاغ را چهل کلاغ درست کرد و از کوه کاه ساخت»
«مردم ترسیدند و چشم زدند که نشود بهش نزدیک شوند تا دچار قهر و غضب الهی قرار بگیرند»
و...
اوج داستان نویسی ایشان هم از لحاظ نثر و هم پرداخت به گمان من داستان قطعهای از بهشت است.
نویسنده: سيد ابوطالب مظفري
ویراستار: عارف فرهمند
یادداشت:استفاده مطالب این سلسله، بدون گذاشتن لینک نوشته مجاز نمی باشد