1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

بخشی از رمان «سال ها تنهایی»

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

دویچه وله دری در سلسله مطالب فرهنگی که به مناسبت عید نشر می کند، پنج داستان کوتاه از نویسندگان افغان را نیز به نشر می رساند. این نوشته، بخشی از رمان "سال ها تنهایی"، نوشته منوچهر فرادیس است.

https://p.dw.com/p/15ru7
عکس: Fotolia/Stefan Körber

کوتاه درباره فرادیس:


منوچهر فرادیس متولد 1366 خورشیدی در کارته چهار کابل است. مکتب را در ولایت‌های بلخ، کابل و شهر پیشاور پاکستان به‌پایان رسانیده است. او دیپلوم کامپیوتر دارد و اکنون دانشجوی سال سوم رشته ارتباطات و ژورنالیزمدر دانشگاه غیر دولتی ابن سینا است.
 

فرادیس از 1384 تا حال درعرصه ادبیات داستانیقلم و قدم می‌زند. نخستین رمانش سال‌ها تنهایی در سال 1387 خورشیدی در کابل چاپ شدکه در سال 90 خورشیدی به چاپ دوم رفت. دومین رمانش روسپی‌های نازنین در 1389 چاپ شدکه در تابستان سال 91  توسط انتشارات امیری به چاپ دوم رفت. او رمانی دیگری به ‌نام"خداحافظ عاشقی" دارد که تا کنون چاپ نشده است. از او مقاله‌های در نقد رمان‌هایینویسنده‌های افغانستانی در رسانه‌های چاپی و الکترونیکی داخلی و خارجی به‌نشر رسیدهاست. او درحال حاضر در کنار همکاری با انتشارات امیری سرگرم نوشتن رمان جدید "تقدیر وقسمت" است.

 « سال های تنهایی »

...بهناز با چهرهی خندان و لبان متبسم میپرسد:

- هیچ نمیپرسی که چرا اینجا آمدهام؟ اصلاً چرا آمدهام؟

- ها... ببخش من که میگویم این خواب فکرم را مشغول کرده. خب برای چه آمدهای چرا آمدهای؟

- سرانجام - از سر و روی بهناز شادی میبارد- کار ما هم شد و خدا بخواهد رونده شدیم...

داکتر تکانی میخورد و زود میپرسد:

- کجا؟ کجا؟

- آلمان...

 داکتر مثل آتشی میشود که رویش آب سرد ریخته باشند.

- اِ داکتر چی شد؟ چرا این قسمی شدی...

اشک در چشمان داکتر حلقه زده و آرام در حال خودش است.

 بهناز ميگويد:

- چه شد چرا این قسمی شدی؟ گریه میکنی...؟

 بهناز از دستکول خود دستمال کاغذی میکشد و به داکتر میدهد.

- واقعاً میروی...؟

 بهناز باز میگوید:

- بلی میروم، اما نمیدانم تو چرا اینطور شدی؟

 داکتر کمی آرام میشود، گویی میخواهد پرسش خیلی سختی بپرسد:

- بهناز خانم میشود برای چند دقیقه با تو آزادتر حرف بزنم؟

بهناز صورتش تغيير میکند و به حرفهای داکتر دقیق میشود که مثل روز اولی که به مطب داکتر آمده بود، حرف میزند:

- بلی آقای داکتر بگویید.

 داکتر با وضعی خیلی رقتبرانگیز و شکسته، در حالی که روی میز را نگاه میکند ادامه میدهد:

- همان روز اول که دیدمت، میخواستم از تو خواستگاری کنم اما صبر کردم، گفتم ببینم بعد چه میشود. میدانی گاهی آدم در زنده‌گی کمبودهایی میداشته باشد. بعضیها در تمام عمر، حسرت داشتن یک خانه را دارند که از آن خودشان باشد، بعضیها حسرت به دست آوردن ثروت را. میخواهم خیلی صادقانه برایت بگویم که من در تمام عمر، حسرت داشتن زن دلخواهم را داشتم. تا حال که عمرم دیگر به آخرهای خود رسیده، هرگز نتوانستم گرمای عشق را روی بدنم احساس کنم. البته در نوجوانی در همان ناآگاهی، چنین چیزی را تجربه کردم، اما خیلی زود گذشت.

بعدها که دانستم دختر داری، فکر کردم بهتر باشد دخترت عروسی کند؛ چون من همیشه احساس میکنم که در پهلوی داشتن زن دلخواه، بودن فرزند مزاحم است. میبخشید که این حرف را زدم. اما هرگز نشد که این پیشنهاد را به شما بدهم. تنها چیزی که فکر میکنم در زنده‌گی کم داشتم آرامش بود. همواره در جست‌و‌جوی پناهگاهی بودم که مرا بپذیرد اما نشد. با آنکه زنم، زن خوبی بود، نجیب بود اما زن دلخواه من نبود. من فکر میکنم که نبود آرامش در زنده‌گیام، نبود زن دلخواهم بوده. حتا از کودکی وقتی که شناختم كه در کجا استم احساس میکردم تمام بدنم برای داشتن یک همراز و همسر میسوزد. دوست داشتم زنی داشته باشم تا او را بپرستم. زنی که برایش معنای دوست داشتن را بفهمانم اما نشد.

تنها چیزی را که در این زنده‌گی بیمعنا نداشتم، عشق بود. من عشق را در داشتن معشوقی از جنس زن تعریف و خلاصه میکنم. میخواستم شما را برای دلم داشته باشم، نه برای هوسهایم که دیگر از من فرار کردهاند. هوسها در من مردهاند. میخواستم برای همیشه تو را در کنارم داشته باشم. وقتی که شب خواب میکردم، عطر نفسهای تو میبود روی تختم. دوست داشتم که عاشقانه شب را در کنارت سحر میکردم. فردا وقتی از خواب بیدار میشدم تو را در کنارم میداشتم و برای تو این قلب میتپید و کار میکرد، اما افسوس که نشد.

زمانی هم که پریوش عروسی کرد بارها تصمیم گرفتم که از تو خواستگاری کنم، اما آمدن مسعود و فشار وجدانی هرگز به من مجالی برای اندیشیدن در این باره نداد. نمیخواهم بیشتر از این ناراحت شوی با حرفهای این آواره. چیزیهای زیادی در این دل دیوانه و بیهیچ دیوانهخانهای بود و هست که باید میگفتم اما افسوس که حالا دیر شده خیلی هم دیر! تو تنها امیدم برای زنده ماندن در این شهر غریب و غربتکده بودی. کاش سالها قبل همدیگر را میدیدیم...

نویسنده: منوچهر فرادیس