سفرنامه یک خبرنگار افغان از مهاجرت به اروپا
۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبهقاره ای سبز، رویای همیشه دست نیافتنی نسل های است که خودشان را نسل سوخته می نامند. برای فرار از افغانستان دلایل زیادی نیاز نیست؛ همین که تصور کنید افغانستان در بیش از سه دهه اخیر بیشر از دو میلیون کشته و زخمی و میلیون ها آواره داشته کفایت می کند.
مسیر رفتن به اروپا برای من و همراهانم از پیچ و خم نیمروز افغانستان با سیستان و بلوچستان ایران آغاز شد. با دلهره و اضطراب در قلمرو همسایه غربی، در بیابانی بی سروپا حرکت می کردیم و دلهره داشتیم که مبادا در آغاز راه ماموری بر ما شلیک کند.
تراژیدی این مرگ خاموش تنها به گذشتن از مرز سیستان و بلوچستان نیست و هفت خوان رستم به هفتاد خوان سپاه و پولیس ایران عوض شده است. تا رسیدن به شهر تبریز، همه به این امید رسیدن به ارومیه و گذشتن از مرز ایران به سوی ترکیه و عبور از اولین پله به سوی اروپا بودند.
در مرز میان ایران و ترکیه، تا چشم کار می کند تپه است. در افق های دور سربازانی را می بینی که به اطراف نگاه می کنند و آماده شلیک اند. باید شانس داشته باشی که قاچقبر انسان که تو را از مرز رد می کند، با آنها زد و بندی داشته باشد.
قاچاقبران کوچک و بزرگ
در مسیر راه اختیار راه رفتنت هم دست قاچاقبر است. جایی که یک چوپان خدمه راه بلد به شما فحش ناموس و وجدان می دهد و شما باید بله قربان تلاوت کنید تا به روحیه نازک راه بلدتان بر نخورد و برایتان مشکلی ایجاد نکند.
حوالی نیمه های شب بود که پس از ساعت ها پیاده روی در حاشیه رودخانه و پنهان شدن در کنار تپه های منتهی به خیابان گمرک مرزی ترکیه (تنها نشانی قاچاقبران ایرانی) متوجه چراغ های موتری شدیم که به سرعت طول خیابان را به سمت ما می پیمود.
با اشاره راه بلد به سرعت سوار شدیم و پس از دو ساعت به روستایی رسیدیم که نمی دانستم کجاست. با بدترین شیوه ممکن ما را به داخل اتاقی فرستادند که 30 تا 40 نفر در تاریکی اتاقی 3 در 4 به حالت نیمه نشسته منتظر مرحله بعدی بودند که همه از آن بی خبر بودیم.
چند دقیقه ای از طلوع صبح نگذشته بود که با داد و بیداد چند نفر که به زبان اردو و پشتو کمک می خواستند، بیدار شدم و بالای سرم مردی را دیدم که تفنگچه به دست از من خواست 60 یورو برای خرید سیم کارت بدهم. می خواست به صرافی زنگ بزنم تا پول را آزاد کند. طبیعی بود که واکنش من منفی بود. با خونسردی و به انگلیسی گفتم که پول سیم کارت را قاچاقبر ایرانی از من 150 هزار تومان گرفته است، اسلحه اش را به طرفم نشانه گرفت و به فارسی گفت مجبوری!
سرو صدا همچنان ادامه داشت تا اینکه از دیگر مسافران خسته تر از خودم شنیدم که این چند نفر کسانی هستند که قاچاقبر ایرانی پول انتقال آنان به استانبول را نداده و حالا قاچاقبر ترک هر روز صبح آنها را لت می کند. می گفتند یکی هم چند روز پیش زیر لت و کوب جان باخته است.
به یکی از دوستانم در هرات زنگ زدم و رمز پول را برایش گفتم تا با صراف هماهنگ کند. چند ساعت بعد نامه هایی برای ما دادند که ظاهرا نامه جعل شده نمایندگی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان ترکیه بود.
سپس با بس به سمت استانبول حرکت کردیم. چند ساعت بعد جلوی یک رستورانت همه ما را پیاده کردند و سمت رستورانت رفتیم، بدون پرسان اینکه چه غذایی می خوریم، مقداری غذا جلوی مان گذاشته شد و هنوز تمام نشده بود، به زور برای هر بشقاب غذا 20 یورو از ما گرفتند. کسانی که نداشتند و یا ندادند به شدت از سوی صاحب رستوانت و گارسون ها جلوی چشم مردمی که انگار برای تماشای لت و کوب مهاجران به آن رستوان آمده بودند لت و کوب می شدند.
خوابگاه های وحشت
24 ساعت پس از حرکت به تابلویی رسیدیم که رسیدنمان به استانبول را خوش آمد می گفت. ذوق رسیدن و دیدن دخترکان بلوند نیمه برهنه خواب و خستگی را از بین برده بود.
با هماهنگی قبلی به خوابگاهی انتقال داده شدیم که قاچاقبران تدارک دیده بودند. آنجا اوضاع بهتر به نظر می رسید، ولی هرچه به غروب نزدیک تر می شد ماجرا تلخ تر می شد.
تعداد افراد بیشتر از گنجایش بود و همه در اتاقکی تاریک بدون پنجره نشسته بودیم. غذا خوردن با پول و میل خودمان بود، اما رفتن به دستشویی هر 24 ساعت فقط دو بار با اجازه نگهبان ممکن بود. هر سه روز یک بار اجازه استفاده از حمام بدون دوش و آب گرم را داشتیم. کم از کم با تمام توان و انرژی باید یک ماه را در چنین وضعیتی سپری می کردیم.
گیم، بازی وحشت
به محض آماده شدن گیم (اصطلاح قاچقبران انسان برای عبور مرزی) در موتری که ظرفیت ده نفر را داشت، چهل زن و مرد را سوار کردند. زنی حامله و خانمی با طفل شش ماهه اش که در همان ابتدای راه همواره می گفت: «غلط کردم خدایا».
کسانی که خوشبخت باشند، فقط سه بار این مسیر 18 ساعته را در چنین وضعیتی تجربه می کنند تا بتوانند از مرز آبی ترکیه به یونان بروند.
هوا به شدت گرم بود و وضع داخل موتر کشنده بود. تشنگی مجال مان را بریده بود. پس از جر و بحث راننده برای خریدن موتر را متوقف کرد و برای دو بوتل آب معدنی 25 یورو از ما پول گرفت. فضا متشنج بود. به خاطر تشنگی میان چند فلسطینی، سوریایی و افغان درگیری لفظی شد.
پس از 18 ساعت تحمل این فشار به نیزارهای نزدیک رودخانه رسیدیم؛ جایی که قایق بادی 9 متره با کپتانی که اولین بار بود قایق می راند در انتظارمان بود.
حوالی ساعت 4 صبح به نقطه حرکت رسیدیم، اما خبری به شدت ناراحت کننده به ما دادند. پیش از ما دو قایق کوچک بادی با 70 سرنشین غرق شده بودند و گشت ساحلی منطقه را تحت کنترول داشت.
مجبور به بازگشت شدیم، چون اگر در همان لحظه راننده و یا یکی از قاچقبرانی که در این موتر مسافر داشت ما را به پولیس می فروخت، تازه بیچاره گی هایمان شروع می شد و چند ماهی باید روانه زندان ترکیه می شدیم. خیلی اتفاق افتاده که قاچاقبران صدها مهاجر بدبخت را به زندان فرستاده و ماه ها با پول آنان که در صرافی خوابیده، تجارت کرده اند.
آن شب به هر بدبختی که بود راننده را وادار کردیم ما را به یک هوتل نزدیک ببرد. خانم افغانی که 9 ماهه حامله بود با همسرش و من با یکی از همشهریان هراتی با التماس صاحب هوتل را راضی ساختیم که برایمان اتاق بدهد.
در انتظار پولیس
پس از روزها انتظار در استانبول با قاچاقبر دیگری هماهنگ کردیم و دوباره به همان بدبختی به نقطه مرزی رسیدیم. قرار بود با قایق تیزپر ما را در بدل 2500 یورو به خاک یونان برساند.
حاجی (نام قاچقبر) که ما را تا نقطه انداخت رسانده بود، به زور چاقو و به بهانه سنگین شدن قایق کیف و لوازم زیادی را از مسافران گرفت. یکی هم من بودم. در تاریکی وحشتناک دریا به سوی چراغ هایی حرکت کردیم که مطمئن نبودیم یونان است.
در روشنایی صبح به جزیره ای رسیدم. قایقران که تازه متوجه شده بودم جوانی حدودا 16 یا 17 ساله است، خودش را از قایق پایین انداخت و با هیجان به ما گفت به خشکه بروید.
دو ساعتی پیاده رفتیم تا به اولین آبادی رسیدیم. آنجا مطابق با برنامه ای که برایمان طرح ریزی شده بود منتظر پولیس بودیم. اولین بار در عمرم بود که منتظر بودم پولیس بیاید و من را دستگیر کند.
پذیرایی در زندان
رسیدن به جزیره های یونان برای خیلی ها رسیدن به اروپاست؛ ولی اروپای جهان سومی، کشوری که به شدت در بحران اقتصادی غرق شده است. مهاجران تازه وارد خوشحال می شوند، اما این خوشحالی دیری نمی پاید و بدروزی ها شروع می شوند.
پولیس یونان به محض اینکه رسید، تنها با گفتن "سریع سوار شوید" ما را سوار موتری که شبیه موتر قاچاقبران بود کرد. سربازان خشن یونانی به پناهنده گان ماسک دادند و پس از بررسی کامل وسایل همه را برای انگشت نگاری به صف کشیدند. تنها برخورد انسانی شان در آن لحظه انتقال خانم باردار همراه مان به بیمارستان بود. مهاجران سوریایی اولویت داشتند و سپس افغانستانی ها. اینجا فاجعه زمانی رخ می دهد که لهجه تان ایرانی باشد.
ایرانی های افغانی
نوبت انگشت نگاری و تحقیقات اولیه من رسید و پولیس خشن در کمتر از دو دقیقه تصمیم گرفت به خاطر لهجه هراتی ام هویت مرا ایرانی ثبت کند.
در دفتر ثبت هویت برای برخی ها همین کافی بود از میان عکس های از خواننده ها و سران سیاسی چند نفری را بشناسند. اما من با این که فشرده تاریخ افغانستان را برایشان بازگو کردم، باز هم قبول نکردند و تاکید داشتند که من ایرانی هستم!
بلاخره مجبور شدم هویتم را افشا کنم. گفتم: «من خبرنگار هستم. میتوانید فیسبوک و وب سایت های خبری را نگاه کنید.» پولیس با کنایه گفت: «افغانی هم فیسبوک را می شناسد؟» و من سکوت کردم.
با رییس شان به زبان یونانی صحبت کرد و به طور معجزه آسایی ورق برگشت. برخوردش کمی محترمانه شد. پاهایم در مسیر راه به شدت مجروح شده بود. یکی از پولیس های زن که شدت جراحات را دید برایم یک بانداژ و یک سوزن خیاطی آورد تا حداقل خارها را بیرون کنم.
یک شب را در کمپ باز و موقت گذراندیم و فردایش ما را به زندان انتقال دادند. زندان به شدت کثیف بود و کمترین امکانات ممکن را داشت. سه وعده غذا داشتیم با دسر توهین و تحقیر.
اشتنباه کردم که گفتم خبرنگارم، همین باعث شد که ساعت ها از من تحقیق کنند. با اینکه کوشش می کردم صبور باشم، اما بلاخره صبرم به پایان رسید و گفتم شما حق بازجویی اطلاعاتی از من را ندارید.هر سه پولیسی که غیریونانی بودند با خنده و خونسردی گفتند "نه این یک صحبت دوستانه است".
آتن جهنم مهاجران
پس از 13 روز زندانی بودن سرانجام حکم آزادی رسید و با یک کشتی غول پیکر و البته با پرداخت پول کرایه به آتن رسیدم. برگه ای داده بودند که باید در کمتر از یک ماه خاک یونان را ترک می کردم.
در همان ساعات اولیه بود که یکی از دوستان همسفر خبر بدی داد. قرار بود برای تشخیص هویت اعضای خانواده اش به سردخانه برود. از کنجکاوی با او همراه شدم و به سردخانه رفتم. تمام راه ناله می کرد و اشک می ریخت.
او تنها عضو باقی مانده خانواده اش بود. مادر، پدر، دختر 13 ساله، پسر 20 ساله، پسر 11 ساله و همسرش همان شب که به ما خبر رسیده بود 70 نفر در دریا غرق شده اند، پیش چشمش غرق شده بودند.
او کمتر از یک ماه منتظر بود تا اجساد خانواده اش پیدا شود، ولی متاسفانه تنها جسد پسر 11 ساله اش را پس از روزها سرگردانی در دریا، از سواحل یکی از جزیره ها گرفته بودند. خودش می گفت سرطان داشته و با خانوده اش به منظور تداوی به اروپا می آمده، خانواده ای که می گفت قربانی او شدند.
با کوله باری از درد گزارش رویداد را با مبایل فیلمبرداری کردم و جزئیات را به هزار مشکل به یکی از شبکه های تلویزیونی افغانستان فرستادم.
پرواز های ناکام
در مدت یک ماهی که وقت داشتم دوبار، بار اول با پاسپورت اسرائیلی و بار دوم پاسپورت اتریشی – افغانستانی اقدام به پرواز به سوی آلمان کردم. در هر دو مرحله از سر ناشی گری قاچاقبری که هر کدام از پاسپورت ها را 4000 یورو برایم فروخته بود در میدان هوایی شناسایی شده و برگشت خوردم.
وقتی از مسیر هوایی نا امید شدم، دوباره حس خبرنگاری انگیزه همراه شدن با مسافران پیاده را به من داد و پیاده روی از میان خط قطار آغاز شد. خطر قایم شدن در لاری ها و کشتی های باربری زیاد بود و شانس موفق شدن بسیار کم.
سفر زمینی آغاز شد و ساعت های متوالی در حرکت بودیم. کودکان و زنان بی شماری هم با ما بودند. مسیر نفسگیر و دشوار، هوای سرد و عرق ناشی از پیاده روی در مسیری به شدت سخت و نا هموار به همراه ترس و دلهره، تلخ ترین تجربه ممکن یک سفر را برایم به ارمغان آورده بود.
قاچقبران، دروغگوهای بزرگ و مورد اعتماد آدم های مجبور، برای امیدوار نگه داشتن مسافران، هر ساعت نویدی از آمدن تکسی و یا قطار می دادند، در حالی که هرگز خبری نبود.
شب هنگام از مرز یونان وارد خاک مقدونیه شدیم و در میان تاکستان انگور خودمان را مخفی کردیم. شدت سرما به حدی بود که بیشتر همراهان مشکل تنفسی پیدا کرده بودند. شب بعد دوباره در همان مسیر در خاک مقدونیه به راه افتادیم و پس از پنج شب پیاده روی و روز خوابیدن در میان درختان و زیر پل های عابر پیاده سرانجام غذا و امکانات اولیه مان تمام شد. این در حالی بود که قاچاقبر در آتن گفته بود نهایتا 3 ساعت پیاده روی خواهید داشت.
به ناچار به شاخه های درختان پلاستیک بستیم و مقداری آب باران برای خوردن ذخیره کردیم. رسیدن به رودخانه های آب شیرین و یا چشمه ها آرزوی مان شده بود. امکان رفتن به فروشگاه های مسیر شهر زیاد بود ولی بیشتر از آن امکان دستگیری توسط پولیس می فرت.
پس از شش شب پیاده روی در خاک مقدونیه، سرانجام به منطقه ای نزدیک سکوپیا پایتخت مقدونیه رسیدم. آمادگی های اولیه از سوی قاچاقبر گرفته شده بود. قرار بود در گروه های چند نفره سوار قطار شویم.
به محض بیرون شدن از مخفی گاه مان در میان انبوه درختان، پولیس مقدونیه با چراغ دستی به شدت قوی به ما دستور ایست داد. پولیس با برخوردی خشن و غیرانسانی همه را سوار موتر جیپ کرد و پس از ساعت ها انتظار، ما را به مرز یونان بازگشتاند و در ده کیلومتری نزدیک ترین آبادی پیاده کرد.
شدت باران به حدی بود که زنان همراه ما در گروه را به گریه انداخت و ترس یک مرگ کشنده همه ما را اذیت می کرد. سرانجام با آتش زدن لباس و بعضی از امکانات موجود داخل کیف هایمان شب را در ظلمانی ترین حالت ممکن به صبح رساندیم.
این اتفاق دوبار دیگر هم به همین حال بوقوع پیوست و هر بار شدت جراحات و بدبختی ها از بار پیش بیشتر و بیشتر بود. قاچاقبر داخل خاک یونان هر چند روز یک بار اجازه عبور از مرز را برایمان می داد و تمام وقت با نام من شیر جنگلم خوش گذرانی و عیاشی های آنچنانی داشت که توضیح شان در این سفرنامه از چهاچوب اخلاق خارج است.
کمتر دختر و یا زن جوانی بود که از گزند او و سایر همراهنش در امان باشد. تلخ ترین خاطره ممکن شب بارانی و سردی بود که شدت سرما خواب را از من گرفته بود و صدای زاری و زجه زنی را می شنیدم که یقین داشتم به او تجاوز می شود.
شب ها و روزهای زیادی داخل جنگ مرزی یونان و مقدونیه منتظر فرصتی مناسب بودیم. تمام نقاط عبور و مرور با دوربین های پولیس مقدونیه تحت کنترول بود. گذشتن از مرز یک سوی ماجرا بود طی کردن مسیر در داخل خاک مقدونیه بخش دوم ماجرا.
آخرین شب کابوس مقدونیه با خوش شانسی من و شش نفر دیگر که اعضای یک خانواده بودند همراه شده بود. پولیس مقدونیه با هماهنگی پولیس یونان بیش از 100 نفر را بازدداشت کرده و به زندان های یونان انتقال دادند؛ درست در شبی که گروه ما در کورترین نکته ممکن پنهان شده بودیم. فردای آن روز نیز پولیس مقدونیه با خیالی آسوده تر پاسبانی می داد و به این گمان که مهاجری در جنگل نیست کنترولش را محدود کرده بود.
با دلهره از مرز گذشتیم و با خوش شانسی و همکاری بشردوستانه راننده یک بس، مسیری را که شب ها و روزها پیاده طی کرده بودیم ظرف چند ساعت پیمودیم و وارد سکوپیا شدیم. از آن جا هم یک نواخت به سوی نقطه مرزی که قاچاقبر منتظرمان بود به راه افتادیم.
به روستای نزدیک مرز صربستان که رسیدیم روزنه های امیدواری بیشتر شده بود. سرانجام پس از سه شب قاچاقبر ما را پس از 8 ساعت پیاده روی از مرز صربستان رد کرد و در آنجا به قاچاقچیان صرب سپرد تا به پایتخت این کشور ببرند. برخورد قاچاقبرها به شدت وحشیانه و خشن بود.
در میانه اتوبان ناگهان راننده متوجه پولیس اتوبان شد که سایر همراهان ما را دستگیر کرده بود؛ بدون توجه به علایم ترافیکی و . . . عرض اتوبان را به سرعت پیمود و در فاصله چند صد متری با پولیس خودش را از موتر به بیرون پرت کرد و به سمت قریه دوید. با هزار بدبختی موفق شدیم موتر حامل مان را متوقف کنیم و پس از ساعت ها سرگردانی در مسیر اتوبان خودمان را به پولیس معرفی کردیم.
مرز هنگری
هفت شب را در یک کوره خشت پزی به صبح رساندم. قضیه از این قرار بود که قاچاقبری که در آتن با او صحبت کرده بودم، فراموش کرده بود که من هم از مسافرانش هستم و قرار است خاک هنگری را با ضمانت اینکه توسط پولیس دستگیر نشوم طی کنم.
تنها خوش شانسی من این بود که چند نفر مستند ساز از شبکه های داخلی هنگری قصد ساخت فیلم مستندی از مهاجران را داشتند و پس از معرفی شدن با آنها، چند بوتل آب آشامیدنی و چند بسته سوسیس و کالباس برایم آوردند؛ هرچند همان شب همه غذایم توسط سایر پناهنده های گرسنه چور شد. آن روزها آن خانم خبرنگار و مردی که از یک کلیسا می آمدند، کمک زیادی به زنده ماندن من کردند.
شب هفتم پس از هفت ساعت پیاده روی در داخل خاک هنگری سوار موتری بدون چوکی شدم. تنها فارسی زبان در میان سرنشینان بودم. بقیه همه شهروندان سوریه و عراق بودند.
نمیدانم چند ساعت بعد راننده تابلوی را به ما نشان داد که نشان می داد پایتخت اتریش است.
کنار خیابان همه ما را پیاده کرد و اینجا بود که سرانجام به یک کشور نسبتا خوب اروپایی رسیده بودم. در همان ساعت اولیه با همکاری یکی از دوستانم خودرا از خاک اتریش به شهر مونشن آلمان رساندم و سپس به شهر هامبورگ رفته و خودم را به پولیس معرفی کردم.
حالا هم ماه هاست که در شهری دورافتاده در اردوگاه پناهندگان زندگی می کنم و نمی دانم سرنوشتم چه خواهد شد. هنوز هم نمی دانم که زندگی ام در آینده چه رنگی خواهد داشت. اگر چه در امنیت هستم و دیگر جانم در خطر نیست، اما کابوس مسیر مهاجرت و ترس از آینده آزارم می دهد.